کد ماوس
http://savadamuzi.ParsiBlog.com | ||
[ چهارشنبه 93/5/22 ] [ 9:45 صبح ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 93/5/22 ] [ 9:43 صبح ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
زمانی که "ایوان شیلر" و "لیزا هولزراث" عکاسان حیات وحش نشنال جئوگرافیک در بوتساوانا مشغول عکاسی بودند با صحنه خارقالعادهای در طبیعت مواجه شده و تصاویر بینظیری را به ثبت رساندند.
ماجرا از آنجا آغاز می شود که دسته ای از بابون ها با صروصدای بسیار زیاد مشغول فرار از لابلای بوته ها و بالا رفتن از درختان بوده اند.
در حالی که بابون ماده در آرواره های شیر جان می دهد یک بچه بابون کمتر از یک ماهه که مادر خود را در آغوش گرفته کم کم از بغل مادر به روی زمین می افتد.
بچه بابون کوچک بر اساس غریزه به سمت درخت حرکت کرده، سعی می کند از درخت بالا رفته و فرار کند اما توان جسمی و قدرت بالا رفتن از درخت را ندارد. این صحنه توجه شیر را بخود جلب می کند.
.
بچه بابون نمی تواند از درخت بالا برود و ماده شیر او را به دندان میگیرد.
اما در کمال ناباوری پس از مدتی شیر بچه بابون را به زمین گذاشته و آنرا درمیان دستان خود می گیرد.
بچه بابون کوچک سعی می کند سینه های شیر را گاز بزند.
و با او بازی می کند...
در این حین شیر نری از راه می رسد اما یکی از ماده ها بچه بابون را در حمایت خود داشته و ماده شیر دیگر با خشونت اجازه نزدیک شدن به شیر نر را نمی دهند.
جدال شیر نر و ماده ها به خشونت کشیده می شود و بابون پدر که در تمام این مدت بر روی درخت مجاور نظاره گر فرزندش بود از فرصت استفاده کرده، با شجاعت از درخت پایین می آید و بچه بابون را از میان شیرها به دندان گرفته و به بالای درخت منتقل می کند.
[ چهارشنبه 93/5/22 ] [ 9:28 صبح ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
وقتی بعد از دو هفته کار روی یک ایراد در برنامه می فهمم که یه پرانتز را نبستم:
وقتی خودت میدونی ایراداتی توی برنامه ات هست ولی در زمان نمایش دمو به صورت کامل کار میکنه:
[ چهارشنبه 93/5/22 ] [ 8:39 صبح ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:46 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:46 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:21 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:… دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. میگویند : بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
گردآوری : پایگاه اینترنتی تکناز [ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:20 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
در روز اول سال تحصیلى، خانمتامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمولبه دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائلنیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى درردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چنداندل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاىکثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به اونمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تاشاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى درپرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلىخوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل". معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او بهخاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است. معلّمکلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهدشد. معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده وعلاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد. خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیربه فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همهدانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا ونوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکلنامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بستهتدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمشمصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسونفوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن راهمانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمامشدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپسنزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. خانمتامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم،به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز بهتدى می کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او رابیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازهدوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود. یکسال بعد، خانمتامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید کهمن در عمرم داشته ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بودکه شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام. چهار سال بعد ازآن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگارسختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیشبوده است. چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیحداده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کردهاست. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودوراستودارد. ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در ایننامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح دادهبود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کنددر مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفتهمی شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبندمادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همانعطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى در کلیساخانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانمتامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید مناحساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به مننشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم. خانم تامپسون که اشک در چشمداشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى کهمی توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلدنبودم چگونه تدریس کنم. بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاهآیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به ناماو نامگذارى شده است ! همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها راباور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهدگشت… [ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:18 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
داستان کوتاه “قیمت تجربه”
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت او پس از30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را 50000 دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: بابت یک قطعه گچ: 1 دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: 49999 دلار !
ادامه داستان ها در لینک زیر
داستان کوتاه “استانداردهای ژاپنی ها”
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند نامه ای همراه آنها بود با این مضمون مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد !
داستان کوتاه “کشیش و رماتیسم”
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟ کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟ مردک گفت من روماتیسم ندارم اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است نکته: پیش از پاسخ دادن مطمئن شوید سئوال را به خوبی متوجه شده اید و جواب آنرا می دانید !
گردآوری : پایگاه اینترنتی تکناز [ سه شنبه 93/5/21 ] [ 1:17 عصر ] [ ra-shariat ]
[ نظرات () ]
|
|