داستان کوتاه/ انیشتین و رانندهاش
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد ...
داستان کوتاه/ زنجیر عشق
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز میگشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بودهام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً میخواهی بدهیات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بیتوجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بودهام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر میخواهی بدهیات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر میکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه...
داستان کوتاه / مولانا و شمس
می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد
. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
کتاب ملاصدرا. تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری - با اندکی دخل و تصرف
"حکایت یک ویرگول" از احمد شاملو
گفتهاند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.
امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوش? همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:
بخشش لازم نیست ، به سیبری تبعید شود .
دبیر ـ که خود از یاران متهم بود ـ فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوش? نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهائی یافت.
در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:
بخشش ، لازم نیست به سیبری تبعید شود !
برگرفته از کتاب "نام ها و نشانه ها در دستور زبان فارسی" - احمد شاملو ..
داستان کوتاه / هاچیکو ماجرای سگ دوستداشتنی
هاچیکو در ماه نوامبر 1923 به دنیا آمد و زمانی که تنها دو ماه داشت، به شکلی کاملا تصادفی توسط شخصی به نام دکتر شابرو اوئنو، استاد دانشکده کشاورزی دانشگاه توکیو، پیدا شد. دکتر اوئنو او را به منزلش برد و از او مراقبت کرد.
منزل او که از دانشگاه فاصله زیادی داشت، او را مجبور می کرد که برای رفتن به دانشگاه، هر روز به ایستگاه قطار برود و بعد از ظهر هم با همان قطار برگردد. این کار تقریبا هر روز ادامه داشت. هاچیکو، چنان دلبستگی به صاحبش پیدا کرد که هر روز به ایستگاه قطار می آمد تا صاحبش را بدرقه کند. جالب تر اینجا است که وقتی دکتر اوئنو از سر کار برمی گشت می دید که هاچیکو روی یک سکوی کنار ایستگاه نشسته و منتظر صاحبش است.
هاچیکو این کار را تا ماه می 1925، تقریبا 16 ماه به صورت مداوم انجام داد تا اینکه در یکی از همین روزها، پروفسور اوئنو که از بیماری مغزی رنج می برد بر اثر سکته مغزی در سر کلاس درس، درگذشت.
انتظار هاچیکو بیهوده بود. خانواده دکتر او را به منزل برگرداندند. فردای آن روز، هاچیکو باز هم سر ساعت مقرر به ایستگاه رفت و به انتظار صاحبش نشست. اما دریغ که این انتظار بیهوده بود. تقریبا هم مسافران قطار و صاحبان مغازه اطراف هاچیکو را به خوبی می شناختند و از وفاداری بی نظیر این سگ حیرت زده شده بودند.
در سال 1932، مقاله ای از هاچیکو و رفتارش در روزنامه "توکیو آساهی شیمبوهی" چاپ شد و هاچیکو را به شهرتی ملی رساند. سگی تحسین برانگیز که هر روز با اشتیاق و راس ساعت مقرر روی سکوی کنار ایستگاه می نشیند و منتظر صاحبش می ماند. دریغ که دکتر اوئنو مرده و هیچگاه برنمی گردد.
جنازه هاچیکو در روز 8 مارس 1935 در کنار ایستگاه قطار شیبویا یافت شد. هاچیکوی جوانی که از چند ماهگی هر روز به انتظار صاحبش در کنار ایستگاه می ایستاد بدون دلسرد شدن، این کار را تا ده سال بعد و در اوج فرتوتی و بیماری نیز انجام داد.
کم کم هاچیکو تبدیل به سمبل ملی وفاداری شد تا اینکه دستور ساخت تندیسی از هاچیکو بر روی همان سکویی که هاچیکو در کنار ایستگاه منتظر صاحبش می ماند، داده شد. این تندیس یک بار در جنگ تخریب شد اما دوباره ساخته شد.
هم اکنون پس از گذشت 85 سال از آن واقعه، تندیس هاچیکو، همچنان در انتظار بازگشت صاحبش است. از داستان این سگ، فیلم سینمایی بسیار زیبایی نیز به نام "هاچی داستان یک سگ" ساخته شده است ...