کد ماوس

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
مرداد 93 - سواد آموزان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://savadamuzi.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
نویسندگان
[ سه شنبه 93/5/14 ] [ 8:13 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 12:4 عصر ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

 1

 دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

 


 2

 شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


 

3

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.


 

4

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".


 

5

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟...
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم


 

6

چهار تا مهندس برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه. خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه.
میگن آخه یعنی چی شده؟
مهندس برقه میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه.
یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده.
مهندس مکانیکه میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا پیستوناشه که بخاطر کار زیاد انحراف پیدا کرده.
مهندس شیمیه میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان کنندگیشو از دست داده.
در اینجا میبینن مهندس کامپیوتره ساکته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟
مشکل از کجاست؟ چیکارش کنیم درست شه؟
مهندس کامپیوتره یه فکری می کنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه!!!


 

7

داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!


[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 11:12 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

 

 

www.ROZANEHONLINE.com

 

داستان ما اینگونه آغاز میشود که :

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :

"همه افراد حاضر در بانک ، روی زمین دراز بکشید و حرکت نکنید ،حق انتخاب با شماست زیرا  پول مال دولت است ولی زندگی به شما تعلق دارد"

همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

این "شیوه تغییر تفکر" نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .

هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پیرتر (که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت "برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم"

دزد پیرتر با تعجب گفت؛ "تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم"

این را میگویند: "تجربه" اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!

پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.

اما رییس اش پاسخ داد: "تامل کن! بگذار ما خودان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن 70 میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم"

اینرا میگویند "با موج شنا کردن" پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !

رییس کل می گوید: "بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود"

اینرا میگویند "کشتن کسالت" شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.

روز بعد، تلویزیون اعلام میکند 100 میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.

دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند.

دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: "ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود."

اینرا میگویند؛ "دانش به اندازه طلا ارزش دارد"

رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.

اینرا میگویند؛ "موقعیت شناسی" جسارت را به خطر ترجیح دادن.

در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟

 

روزنه آنلاین

 


[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 11:1 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

 

 

عکاسی از حیوانات شاخه ای از عکاسی طبیعت است که عکاس روی حیوانات و رفتارها و عادات آنها تمرکز می کند و لحظه های ناب و حیرت انگیز را شکار می کند.

عکاسی حیوانات شامل گرفتن عکس از پرندگان، حیات وحش، زندگی زیر آب و زندگی در جنگل می شود که عکاس ساعت ها مانند شکارچی در کمین حیوان می نشیند تا وی را در لحظه ای ناب شکار کند. این عکس ها در بخش های طبیعت صفحات عکس رسانه ها و سایت هایی چون نشنال جئوگرافی به طور ثابت منتشر می شود.

در همین رابطه اما عکس های تصادفی از حیوانات هم در رسانه ها کم نیستند. لحظاتی که یک حیوان به ناگاه با حالتی خاص در برابر دوربین عکاس ظاهر می شود یا با حرکت چیزی را به هم می زند و حرکاتش ثبت می شود. مجموعه زیر عکس هایی از دنیای حیات وحش و حیوانات خبرساز در چند وقت اخیر است که در خبرگزاری ها و پایگاه‌هایی چون نشنال جئوگرافی و اسمیتسون منتشر شده است./ب

www.ROZANEHONLINE.com

http://www.rozanehonline.com

گروه سرگرمی روزنه

گروه سرگرمی ROZANEH

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

گروه سرگرمی روزنه

گروه سرگرمی روزنه

گروه سرگرمی روزنه

www.ROZANEHONLINE.com

روزنه آنلاین

روزنه آنلاین

http://www.rozanehonline.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

گروه سرگرمی ROZANEH

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

www.ROZANEHONLINE.com

گروه سرگرمی روزنه

گروه سرگرمی ROZANEH

www.ROZANEHONLINE.com

 


[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 10:53 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

 

داستان کوتاه/ انیشتین و راننده‌اش

 

روزنه آنلاین

 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.  
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.  
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد ...

 


 

داستان کوتاه/ زنجیر عشق

 

www.ROZANEHONLINE.com

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.  
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار  را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود.  
 وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه...

 


 

داستان کوتاه / مولانا و شمس

 

 

 

گروه سرگرمی ROZANEH

 

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
 - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
 - پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد
. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
 

کتاب ملاصدرا. تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری - با اندکی دخل و تصرف

 


 

"حکایت یک ویرگول" از احمد شاملو

 

 

 

گروه سرگرمی روزنه

 

گفته‌اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.
امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوش? همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:
بخشش لازم نیست ، به سیبری تبعید شود .
دبیر ـ که خود از یاران متهم بود ـ فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوش? نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهائی یافت.
در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:
بخشش ، لازم نیست به سیبری تبعید شود !  
 
برگرفته از کتاب  "نام ها و نشانه ها در دستور زبان فارسی" - احمد شاملو ..

 


 

داستان‌ کوتاه / هاچیکو ماجرای سگ دوست‌داشتنی

 

 

 

هاچیکو در ماه نوامبر 1923 به دنیا آمد و زمانی که تنها دو ماه داشت، به شکلی کاملا تصادفی توسط شخصی به نام دکتر شابرو اوئنو، استاد دانشکده کشاورزی دانشگاه توکیو، پیدا شد. دکتر اوئنو او را به منزلش برد و از او مراقبت کرد.

 

www.ROZANEHONLINE.com

 

منزل او که از دانشگاه فاصله زیادی داشت، او را مجبور می کرد که برای رفتن به دانشگاه، هر روز به ایستگاه قطار برود و بعد از ظهر هم با همان قطار برگردد. این کار تقریبا هر روز ادامه داشت. هاچیکو، چنان دلبستگی به صاحبش پیدا کرد که هر روز به ایستگاه قطار می آمد تا صاحبش را بدرقه کند. جالب تر اینجا است که وقتی دکتر اوئنو از سر کار برمی گشت می دید که هاچیکو روی یک سکوی کنار ایستگاه نشسته و منتظر صاحبش است.
 
هاچیکو این کار را تا ماه می 1925، تقریبا 16 ماه به صورت مداوم انجام داد تا اینکه در یکی از همین روزها، پروفسور اوئنو که از بیماری مغزی رنج می برد بر اثر سکته مغزی در سر کلاس درس، درگذشت.
انتظار هاچیکو بیهوده بود. خانواده دکتر او را به منزل برگرداندند. فردای آن روز، هاچیکو باز هم سر ساعت مقرر به ایستگاه رفت و به انتظار صاحبش نشست. اما دریغ که این انتظار بیهوده بود. تقریبا هم مسافران قطار و صاحبان مغازه اطراف هاچیکو را به خوبی می شناختند و از وفاداری بی نظیر این سگ حیرت زده شده بودند.
 
در سال 1932، مقاله ای از هاچیکو و رفتارش در روزنامه "توکیو آساهی شیمبوهی" چاپ شد و هاچیکو را به شهرتی ملی رساند. سگی تحسین برانگیز که هر روز با اشتیاق و راس ساعت مقرر روی سکوی کنار ایستگاه می نشیند و منتظر صاحبش می ماند. دریغ که دکتر اوئنو مرده و هیچگاه برنمی گردد.
 
جنازه هاچیکو در روز 8 مارس 1935 در کنار ایستگاه قطار شیبویا یافت شد. هاچیکوی جوانی که از چند ماهگی هر روز به انتظار صاحبش در کنار ایستگاه می ایستاد بدون دلسرد شدن، این کار را تا ده سال بعد و در اوج فرتوتی و بیماری نیز انجام داد.

گروه سرگرمی ROZANEH

 

کم کم هاچیکو تبدیل به سمبل ملی وفاداری شد تا اینکه دستور ساخت تندیسی از هاچیکو بر روی همان سکویی که هاچیکو در کنار ایستگاه منتظر صاحبش می ماند، داده شد. این تندیس یک بار در جنگ تخریب شد اما دوباره ساخته شد.
 
هم اکنون پس از گذشت 85 سال از آن واقعه، تندیس هاچیکو، همچنان در انتظار بازگشت صاحبش است. از داستان این سگ، فیلم سینمایی بسیار زیبایی نیز به نام "هاچی داستان یک سگ" ساخته شده است ...

 

روزنه آنلاین


[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 10:51 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

خنگ بازی حیوانات که باعث دردسر می شود!








[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 9:55 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]

پوزخند

زن خودش را خوشگل میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل اوست. دوریس ری

هر زنی از سر هر مردی زیاد است. ژان پل سارتر

مردها جنگ را دوست دارند چون بخاطر جنگ ظاهری جدی پیدا میکنند و این تنها چیزیست که نمیگذارد زنها بهشان بخندند. جان رابرت فاولز

خداوند مردان را نیرومندتر آفریده است’اما نه لزوما باهوشتر.او به زنان فراست و زنانگی داده است و اگر این دو با هم خوب بکار روند میتواند مغز هر مردی را که تا بحال دیده ام مختل کند. فرا فاوست

زنان از مردان عاقلترند.چون که کمتر میدانند و بیشتر میفهمند. جیمز تربر

مردها همه مانند هم هستند فقط چهره هایشان با هم فرق دارد تا بتوان آنها را از هم تشخیص داد

یک مرد عبارت است از کلیه ادا و اطوارهای گذشته و امروزش. الکسی کارلایل

هیچ فکر کردی چرا خدا مرد را قبل از زن خلق کرد ؟ خب معلومه  قبل از خلق هر شاهکاری یک چرکنویس هم لازمه

اگر زنان در مورد شخصیت مردان کمی نکته سنج باشند’هیچگاه تن به ازدواج نخواهند داد. جورج برنارد شاو

بنی اسراییل 40 سال در بیابان سرگردان بودند.مردها حتی در آن زمان هم مسیر را نمی پرسیدند. ناشناس

عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است. کاتلین نوریس

مرد نثر آفرینش است و زن شعر آن. ناپلئون

بسیاری از مردان باهوش زن کودنی دارند’اما به ندرت زن باهوشی پیدا میشود که شوهر کودنی داشته باشد.اریکا یونگ

هر زنی برای شناخت مردان کافیست یکی از آنها را خوب بشناسد.ولی یک مرد حتی اگر با تمام زنها آشنا باشد یکی از آنها را هم خوب نمی شناسد. هلن رولند

همه ی مردها بد نیستند.بدتر و بدترین هم دارند. ناشناس

خدا مرد را آفرید ولی اگر من بودم بهترش را می آفریدم. ارنا بمبک

در طول تاریخ نمی توانید مردی را بیابید که اسیر زن نشده باشد. ضرب المثل هندی

مامانم به من گفت:تنها دلیل وجود مردها برای چمن زنی و پنچر گیری اتومبیل است. تیم آلن

افکار مردان اوج میگیرد و بالا میرود’همسطح زنانی که با آنها معاشرت میکنند.الکساندر دوما

بهترین مردان بزرگ همواره بدترین شوهرانند. کریستوفر مارلو

چرا مردان زنان باهوش را دوست دارند؟
بخاطر اینکه دو قطب غیر همنام همدیگر را می ربایند.
کتی لت

مردی بزرگ است که معایبش قابل شمارش باشد.ضرب المثل آمریکایی

شما مردها را چه میشود؟دیدن یک موی بولوند شما را 3 پله از نردبان تکامل پایین می آورد. ناشناس

اگر میخواهی فقط حرف کاری زده شود از مرد بخواه و اگر میخواهی آن کار انجام شود از زن بخواه. مارگارت تاچر

اگر در دنیا یک زن بد باشد همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست. ضرب المثل روسی

مردها بچه هایی ریشو هستند. توفیق

تنها یکی از 1000 مرد رهبر مردان دیگر می شود .999نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند. گروچو مارکس

مردها خود را در رانندگی بسیار برتر از زنان می دانند در حالیکه آقایان 87% تصادفات رانندگی را مرتکب می شوند و شرکتهای بیمه از این که به زنها خسارت نمی پردازند سود بسیاری می برند.ناشناس

او(مرد)مانند خروسی بود که تصور میکرد خورشید به این دلیل طلوع میکند که قوقو لی قوقوی او را بشنود. جورج الیوت

مردان از دو نوع خارج نیستند; یا روی سرشان خالیست یا توی سرشان.توفیق

من خواهان سه چیز در یک مرد هستم:ملاحت – شجاعت – وبلاهت. دوروتی پارکر

عاقلترین مردان دچار اشتباه شده اند و زنان آنها را فریفته اند ولی همچنان ادعا میکنند که زن عاقل نیست. جان میلتون

مردها مثل نوزاد هستند….. توی اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته میشید. ناشناس

مردها مثل ماشین چمن زنی هستند….. به سختی روشن میشن و راه میفتن , موقع کار کردن حسابی سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار نمی کنند.ناشناس

www.fun13.rozblog.com

 


[ یکشنبه 93/5/12 ] [ 12:23 عصر ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]


دوای همه ی دردها

لطفا کمی صبر کنید تا تصویر کامل بارگذاری شود


[ یکشنبه 93/5/12 ] [ 11:29 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]
مغز عضو عجیبی است و ناشناخته‌های بسیاری دارد، ما در اینجا داستان 10 نفر را با هم مرور می‌کنیم که بیماری مغز در آنها باعث بیدار شدن ذوق و قریحه هنری‌شان شد!
یک پزشک: در بعضی از فیلم‌های طنز قدیمی تغییر وضعیت ذهنی و هوشی به دنبال ضربه مغزی، به تصویر کشیده می‌شدند. شاید «احمقی در آکسفورد» لورل و هاردی یکی از فیلم‌های محبوب دوران کودکی شما هم باشد، همان فیلمی که لورل در قالب کارگری ساده‌لوح به دانشگاه آکسفورد می‌رود و در اثر یک اتفاق، سرش به پنجره می‌خورد و ناگهان استاد دانشگاه می‌شود!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

اما به موازات پیشرفت دانش، این ژانر منسوخ شد و برای مثال تزریق ناگهانی اطلاعات به سبک فیلم ماتریکس (خلبان شدن ناگهانی قهرمان داستان) یا قرص‌هایی که باعث پایداری حافظه می‌شوند، در داستان فیلم‌ها استفاده شدند.

اما آیا واقعا می‌شود یک ضر به مغزی یا یک تومور مغزی، باعث توانمندتر شدن ما از نظر ذهنی شود؟!

مغز عضو عجیبی است و ناشناخته‌های بسیاری دارد، ما در اینجا داستان 10 نفر را با هم مرور می‌کنیم که بیماری مغز در آنها باعث بیدار شدن ذوق و قریحه هنری‌شان شد!

کن والترز

تا قبل از اینکه کن والترز در سال 2005، دچار ضربه مغزی شود، هیچ نشانه‌ای از استعداد هنری از خود بروز نمی‌داد.

یک تصادف رانندگی باعث شد که او مجبور شود در باقی عمر روی صندلی چرخدار بنشیند، اما خونریزی مغزی او، برخلاف انتظار، فایده‌ای هم برای او داشت، ذوق هنری در او بیدار شد و او ذهن خلاقی پیدا کرد، طوری که این مهندس سابق به هنر دیجیتال رو آورد و شرکت نرم‌افزاری خودش را تأسیس کرد. شرکت آقای والترز 51 ساله، حالا با شرکت معتبر EA در بعضی از پروژه‌ها همکاری می‌کند!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

جیم چامبلیس

در سال 1988، پس از ضربه به سر، جیم چامبلیس دچار صرع قسمت گیجگاهی-لیمبیک مغز یا به اختصار TLE، میگرن و صدمه در اعمال شناختی شد.

او دیگر نمی‌توانست کارهای حقوقی سابق را انجام بدهد و به ناچار یک آموزگار جانشین شد، اما یک روز وقتی از روی تصادف داشت با خمیر بازی، ور می‌رفت، به ناگاه با خمیر، مارمولکی ساخت که بسیار مورد توجه دانش‌آموزانش قرار گرفت.

او به ناگاه متوجه شد که در زمینه هنرهای سه‌بعدی استعداد زیادی پیدا کرده، پس استعدادش را پی گرفت و لیسانس هنرهای تجسمی از دانشگاه لوییسویل گرفت.

او حالا در زمینه رابطه هنر، صرع و میگرن، تحقیق می‌کند!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

آلیسون سیلوا

آلیسون از کودکی نقاشی می‌کرد، اما تا پیش از آنکه یک تومور مغزش را درگیر کند، کارهایش تعریفی نداشتند.

بعد از بیماری، کارهای او تیره‌تر و ژرف‌تر شدند، طوری که ارزش مادی آنها 20 برابر بیشتر برآورد شد.

به ناگاه این هنرمند اهل نیوجرسی در سر یک دوراهی و یک تصمیم دشوار قرار گرفت: استعداد هنری‌اش را حفظ کند و خطر خونریزی مغزی خطرناک را به جان بخرد، یا اینکه تومورش را جراحی کند!

پزشکان او حالا نظر داده‌اند که وضعیت او خطرناک است، اما بالقوه زندگی‌اش را تهدید نمی‌کند.

به همین خاطر آلیسون علیرغم داشتن میگرن، بی‌خوابی، توهم و آشفتگی در بینایی، تصمیم گرفت که هنرش را حفظ کند!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است! 

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!
 
الن براون

پزشکانی که بعد از یک سکته، مغز الن براون را جراحی کردند، تصور می‌کردند که فقط جانش را نجات داده‌اند. اما همین عمل باعث شد، او به یکباره تبدیل به یک هنرمند شود!

او قبل از عمل به سختی می‌توانست یک طراحی ساده انجام بدهد، اما بعد از آن می‌توانست نقاشی‌هایی با جزئیات بسیار بکشد.

تصور کنید که او در دوره نقاهت مدادی را از پرستار گرفت و بعد با نگاه کردن به عکس یک سگ، نقاشی‌اش را با جزئیات کشید.

او حالا در دانشگاه Worcesterیک هنرمند حرفه‌ای است.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

جون سارکین

تا قبل از اینکه یگ رگ در مغز او پاره شود، سارکین یک فیزیوتراپ علاقه‌مند به گلف بود.

اما بعد از بیماری، سارکین که سابق بر این آدم منظم و مرتبی به یک هنرمند پرشور و برونگرا تبدیل شد و به طرز وسواس‌گونه‌ای به هنر روی آورده است.

کارهای او آمیزه‌ای از نقاشی، شهر هستند که در آنها از متن ترانه‌ها استفاده می‌شود و حس و حال رمز و رازگونه‌ای توأم با رهایی را القا می‌کنند.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

سندی الن

تا پیش از بیماری، این نیمه چپ مغز سندی الن بود که غالب بود. سندی الن در کارهایش از کتابداری گرفته تا مطالعات پزشکی بیشتر از این قسمت از مغزش استفاده می‌کرد.

اما بعد از ابتلا به تومور مغزی  پزشکان مجبور شدند، توده‌ای به اندازه یک توپ گلف را در عمق مغز در نیمه چپ مغز او در قسمت گیجگاهی‌اش بردارند.

حالا دیگر نیمه راست مغز او غالب شده بود و جلسات هنردرمانی او بعد از بیماری، استعداد جدیدش را آشکار کرد.

مثل این می‌مانست که جراحی تومور، موانعی را که استعدادش را سرکوب می‌کرد، برداشته است.

او حالا دیگر استعدادهای زبانی، ریاضی و علمی سابق را ندارد، اما تبدیل به هنرمندی شده که خانه‌اش را تبدیل به استودیوی هنری کرده است.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

لستر اوژن پاتس جی آر

دکتر دانیا سی پاتس که یک نورلوژیست است، شهادت می‌دهد که بعد از بروز آلزایمر در یکی از بیمارهایش، ناگهان نشانه‌های نبوغ هنری در او ظاهر شد.

بیمار این پزشک، کسی نبود، حز پدرش! وقتی او پدرش را به یک مرکز ویژه نگهداری از سالمندان سپرد، پدرش از انجام کارهای ساده هم عاجز بود.

اما در این مرکز ناگهان استعداد هنری در آقای پاتس پدر، بروز پیدا کرد. 75 نقاشی آبرنگ او از زمان بیماری، در سطح کشور مورد توجه قرار گرفته‌اند و آنقدر تأثیرگذار بوده‌اند که پسر هم به فکر پی گرفتن علاقه‌اش یعنی شاعری بیفتد.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

اَن آدامز

خانم آدامز دچار یک بیماری مغزی نادر یعنی زوال عقل یا دیمانس قسمت پیشانی -گیجگاهی معز شده بود. اما همین بیماری او را از قالب یک دانشمند به صورت یک هنرمند بااستعداد درآورد که بیشتر از هزار نقاشی خلق کرد.

از سال 2000 به بعد او دیگر توانایی سخنرانی به سبک سابق یا کار ساده با اعداد را هم نداشت، اما هر روز ساعات زیادی را در استودیوی هنری‌اش سر می‌کرد.

آثار او منظم و نظام‌مند بودند، شاید در آنها بارقه‌ای از توانایی‌های مغزی سابق او را بشود دید.

او تا سال 2004، یعنی تا زمانی که قادر به گرفتن قلم بود به کارش ادامه داد و نهایتا در سال 2007 درگذشت.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

آنتون رادرشیدت

آنتون زندگی پرماجرایی داشت. او در دهه 1930 از آلمان گرخت و بعد از کلی سرگردانی در سال 1949 به شهر کلن آلمن بازگشت. تا قبل از 75 سالگی هم آنتون یک هنرمند بود. اما در این زمان، او سکته مغزی کرد و بعد از آن وضعیت‌اش طوری شد که مجبور شد از نو نقاشی کردن را بیاموزد!

تغییرات ذهنی او بسیار زیاد بودند، تجسم فضایی او دگرگون شده بود، بینایی اش مختل شد و سکته باعث شده اصلا به سمت چپ بدنش توجه نکند.

از آن زمان به بعد او 60 نقاشی از چهره خودش کشید.

در سال 1974، تعدادی از همین نقاشی‌ها نشان داد که بیماری او در حال بهبودی است، اما سبک هنری او دیگر کاملا عوض شده بود.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

استفان ویلتشایر

او از همان کودکی دچار بیماری اوتیسم بود و باعث چالش‌های زیادی در زندگی‌اش شد، اما همین بیماری باعث شده بود استعداد عجیبی داشته باشد، کافی بود او با هلیکوپتر بر فراز شهر لندن پرواز کند، بعد از آن می توانست جزئیات همه ساختمان‌ها را به یاد بیاورد و با دقت هر چه تمام‌تر روی کاغذ بکشد!

ویلتشایر که تا 9 سالگی نمی‌توانست یک کلمه حرف زند، تا حالا به خاطر استعداد عجیب‌اش، سوژه بسیاری از مستندها شده است و در لندن یک گالری دائمی دارد.

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

10 آدمی که صدمه مغزی در آنها باعث هنرمند شدنشان شده است!

[ یکشنبه 93/5/12 ] [ 10:56 صبح ] [ ra-shariat ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
صفحات دیگر

جاوا اسکریپت


استخاره آنلاین با قرآن کریم







.

تنظیم فونت



کد حباب و قلب